وسط حیاط ایستادهام در یک شب بهاری، خیره به آسمان. در آسمان صافِ بَشیوسقا (پنچ پیکر)، همهچیز هنوز مثل دوران کودکیام به نظر میرسد. آسمان پُرستاره همچنان عمیق، رازآمیز، شگفتانگیز، بیکران و بیمرز است. اما زمین روستا، هیچ شباهتی به دوران کودکیام ندارد. همهجا را دیوار و آجر فراگرفته و خبری از انبوه درختان، خانههای قدیمی و افقهای باز، نیست. گویی دیوارکشیها به قلبها و ذهنها هم رسوخ کرده و حالا آن صفا، صمیمت و حکمت گذشته، به خاطرهها پیوسته است.
همسایههای دیواربهدیوار هم، گاهی ماهها از حال هم بیخبرند. آخرین بار شش ماه پیش بود که به دو خانه آنسوتر رفتم. حالا که دوباره به زادگاهم بازگشتهام، برآنم که با عبور از دیوارهای برون و درون و با غلبه بر شرمزدگی ذاتیام، سرزده به آن خانه بروم. با قوت قلبی که از نگاهی دوباره به آسمان میگیرم بهسوی خانۀ خوجا دَادَا به راه میافتم.
برق چشمان، خنده و شادمانی کودکانهشان حکایت از آن دارد که مدتها چشمبهراهِ مهمانی سرزدهاند. از آغاز زندگی مشترک خوجا دَادِم و آشی جِکِم حدود هفتادسال گذشته است. خوجا دَادِم ۱۸ سال و آشی جِکِم ۱۲ سال داشت که باهم ازدواج کردند. دو سال پسازآن بود که مردِ خانه، عشق دیگری را تجربه کرد!
«در آن عروسی، صدای مسحورکنندۀ آن باخشی مرا به حال و هوای خاصی بُرد. ۲۰ سالم بود (حدود ۱۳۳۰). شیفتۀ هنرِ آن مرد نحیف شدم. زیبایی آواز او، مرا ازخودبیخود کرد. آن شب را نتوانستم بخوابم. مسیر و معنایِ آیندۀ زندگیام را یافته بودم. شور و بیقراری پرداختن به عشق تازه یافتهام، خواب را از چشمانم ربوده بود.»
چنین بود که خوجا دَادِم عاشق آیدیمساز و خوانندگی شد. این عشقی مشترک بود چون آشی جِکِم نیز، یک علاقهمند ذاتی سازوآواز ترکمنی بود. با این عشق مشترک، زندگی آنها معنای تازهای یافته بود. به یاد سخن آن حکیم میافتم، که گفته بود: «هنر زندگی را ممکن و شایستۀ زیستن میکند.» این، هنر و عشق مضاعف بود، که زندگی مشترکِ آنها در طول سالیان دراز را غنیتر، زیباتر و لذتبخشتر ساخته بود.
صاحب آن صدای جادویی، همنام خودش بود و خوجا نام داشت، همان خوجا باخشیِ افسانهای؛ همان اوغلان باخشی پرآوازه از قرهقاشلی. یک شیفتۀ تمامعیار سازوآواز ترکمنی که زندگیاش را تماماً وقف آن کرده بود. شورِ آوازِ او، میتوانست هر قلب آمادهای را به آتش بکشد و شیفتهاش کند و خوجا دَادِم یکی از آنها بود. بعد از آن عروسی بود که از آن استاد بزرگ درخواست کرد که او را به شاگردی قبول کند. چنین بود که خوجا دَادِم به شاگردی خوجا باخشی بزرگ درآمد. کمکم استاد را در مراسم عروسی همراهی کرد و بعدها بهطور مستقل و با گروه نوازندگانِ خودش، به اجرای کنسرت در عروسیها و جشنها پرداخت.
خوجا دَادۀ ۸۶ ساله با آن حافظۀ درخشان و شورِ همچنان زندۀ آیدیمساز، حرفهای زیادی برای گفتن داشت. از تأسیس بخش ترکمنی رادیو گرگان در دوره محمدرضاشاه گفت، و دعوتش به اجرای برنامه در رادیو. از دوستش حسین شاهیر گفت که باهم از بَشیوسقا بهطرف سلّاخ (بصیرآباد) قدم میزدند و برایش شعر میخواند و او که سواد نداشت آن را تکرار میکرد تا به حافظه بسپارد. آنها تا وسط راه خاکی بین دو روستا قدم میزدند و در هر رفتوبرگشت، او دو شعر را از بَر میکرد. و آن شب را تا بامداد تمرین میکردند تا پس از آماده کردن سه آواز، به رادیو بروند و آنها را ضبط کنند.
از سالهای دوری گفت که دوتار بر دوش، کفش در دست و پاچههای تا زانو بالازده، از بَشیوسقا تا قرهقاشلی را از میان آب و گلولای، پیاده طی میکردند تا به جادۀ بندرشاه-گرگان در آن سوی قرهقاشلی برسند؛ و از آنجا به اتفاق خوجا باخشی بزرگ سوار ماشینهای گذری شوند تا به رادیو گرگان برسند. از ضبط برنامه گفت و چک ۵۰۰ تومانی حق آواز که بلافاصله پس از ضبط برنامه دریافت و ساعتی بعد در بانک نقد میکردند.
از انقلاب گفت و ممنوع شدن آواز و شکستن دوتارها. از کنسرتهای مخفیانه و زیرزمینی. و از آزادی دوبارۀ دوتار و آواز؛ و دعوت دوباره به رادیو گرگان و آوازهای با حال و هوای انقلاب، جنگ و شهادت.
از فرزندانش کاکا و کادیر گفت که عشق و هنر او را به ارث بردهاند و هرکدام خواننده و نوازندهای قابل هستند و خیال او را از بابت بقای این میراث کُهَن در خانواده، آسوده ساختهاند.
و بالاخره؛ از سالهای کهولت و مصایب آن گفت. از چشمهای کمسو، از دستهایی که دیگر نای نواختن ندارند، حنجرهای که دیگر سلاست گذشته را ندارد و پاهایی که دیگر آنها را یارای ایستادن نیست و از همه آزاردهندهتر، از درد فراموشی و انزوا.
با تمام آلام سالخوردگی و تنهایی، همچنان وقتیکه از آیدیمساز میگوید، همان شور و شادی جوانی را در چهرهاش میتوانی ببینی. او با عشق زیسته، عشقی خانوادگی به دوتار و ساز و آواز. در کنار زنی با روحی فرهیخته و هنرشناس، که در تمام کوران حوادث، تنگنای معیشت و مشکلات بیپایان ریزودرشت؛ با هنرمندی توانسته شعلۀ این عشق مشترک را در اجاق خانهاش، زنده نگاه دارد. بهدرستی گفتهاند که پشت هر مرد بزرگی، زنی بزرگ قرار دارد.
دیروقت شده، خداحافظی میکنم. پا به خیابان میگذارم. آنسوتر، سر کوچهای، تابلویی میبینم که رویش نوشته: «دهداری ۳». سَرِ این خیابانی که خوجا دَادِم در آن سکونت دارد؛ دهداری قرار دارد و تهِ آن، نانوایی؛ که چند سالی از عمرشان نمیگذرد. اما خوجا باخشی هشتاد سال است که اینجا زندگی میکند. اگر فرهنگ، هنر و هنرمند ارجوقُربی داشت، شایسته بود که این خیابان، هویتش را از خوجا باخشی بگیرد: خیابان خوجا باخشی.
امروز بیذوقی، تنگنظری و سطحینگریِ غالب، آیدیمساز را نیز مثل خود خوجا باخشی به انزوا رانده، به ابتذال کشانده و سعی در فراموشی آن دارد. اگر حرف آن حکیم درست باشد که «هنر زندگی را ممکن و شایستۀ زیستن میکند»، در این روزگار بیهنری، باید پرسید آیا ما همچنان زندهایم؟ آیا با فراموشی و به انزوا کشاندن روح خویش، به یک موجود اقتصادی صِرف، بدل نشده و به مرگی تدریجی دچار نگشتهایم؟
دوباره به وسط حیاط رسیدهام. در محاصرۀ دیوارهای زمینی، باز هم به آسمان پُرستاره خیره میشوم. شکوه و عظمت آسمان، افکار غمگنانه و حسرتبار دربارۀ تنگنظریهای زمینیان -ساکنان این غُبار ناچیز در گوشهای از کائنات بیپایان- را از دلم میزُداید. جسم ما اسیر این ذرۀ کیهانی است اما روح ما به مَدَد خیال و هنر میتواند به آسمانهای بیکران پرواز کند و این لطفی است که خوجا دَادِم و امثال او به ما میکنند. آنها پرواز دَهَندگانِ روحاند. پس تا زندهاند، قدرشان را بدانیم و پاسشان بداریم.
موسی توماج ایری
بَشیوسقا – نوروز ۱۳۹۶